سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرای اندیشه

گه گاهی که بلند بلند فکر می کنم در این صفحه منعکس می شود .

 

 

چند روز پیش داشتم لا به لای کتابهایم را می گشتم که یک قطعه شعر سالها

 

قبل راپیدا کردم سالی که برای بار دوّم با دانش آموزان دبیرستان روشنگر تهران به

 

زیارت مناطق عملیاتی جنوب کشور مشرف شده بودم؛ به خودم گفتم شاید

 

شما هم از خوندنش خوشتون بیاد.

 

بار دیگر مرا ترک گفته ، قلب شیدائی و بی قـرارم

 

مانده جائی، یقین دارم امّا ، من خبر از کجایش ندارم

 

یاد ایّام شیرین پرستی، تازگی یک سفر عشق رفتم

 

شوق لیلی به سر ، شور مجنون ؛ سر زد قلب یخ ها بهارم

 

مثل آن روزهایی که رفته ، صد شقایق مرا همسفر بود

 

هم دل و هم نفس ، مست و شیدا پای در این سفر می گذارم

 

 هر کجا بوی لیلی می آمد قلب بیچاره ام مست می شد

 

در پی عطر بی خانمانی از درون شعله می زد شرارم

 

چون پرستو دلم کوچ میکرد ، از سیاهی به سوی سپیدی

 

پنجره پنجره بال میزد ، مرغک بی پر و دل فکارم

 

آفتاب از افق تا بر آمد ، جلوه گر شد در اوج نگاهم

 

یک ستون نور ، پائین به بالا ، سرزمین قشنگ نگارم

 

سرزمین وسیعی که دنیا، طاقت وسعتش را ندارد

 

خم به خم زلف لیلای من بود ، آنچنانی که نتوان نگارم

 

می شد آنجا به هستی نظر کرد ، تا به اوج خدا پر در آورد

 

در شط اشک ، دل شستشو داد ، من بر این نکته پا میفشارم

 

در نگاه غریبه همان جا، گر چه صحرای بی محتوی بود

 

مرده پیوسته بر متن تاریخ ، من چنین دیده وا میگذارم

 

با نگاهی دگر آشنایم ، دیده ای سرکش و مست و مجنون

 

همسفر پیش، پیش آی با من ، من برایت زمان می شمارم

 

در نظر گاه من موج می زد ، عطر عشق و نسیم شقایق

 

از طلائیه و فکه و فاو تا شلمچه ز دیدار یارم

 

همسفر خیز اینک دوباره شعر شیدایی از بر بخوانیم

 

یاد ایام لیلایی خویش ، تا ((سحر)) همچو مجنون بمانیم

 

اسفند 83